اینکه اینها چه ربطی به گزارش امروز و کتاب خاطرات هیلاری کلینتون دارد را هم عرض میکنیم. آیتالله خامنهای لابهلای صحبتهایی که با مسئولان محترم داشتند اشارههای جالبی هم کردند به اتاق جنگ آمریکاییها علیه ایران. اجازه بدهید قبل از اینکه برویم سر اصل مطلب، بعضی از جملات و عبارات را با هم مرور کنیم: «دشمن ما، اتاق جنگ را برده است در وزارت خزانهداری؛ اتاق جنگ علیه ما به جای وزارت دفاع، وزارت خزانهداری آنهاست، به شکل فعّال هم مشغولند. قبلاً هم همینجور بود؛ سال ۹۰ و ۹۱ هم که آن تحریمها را شروع کردند ـ به خیال خودشان تحریمهای فلجکننده که به کوری چشم آنها نتوانست جمهوری اسلامی را فلج کند ـ فعال بودند؛ حتی وزیر آمریکایی میرفت با یکایک رؤسای بانکهای مختلف در کشورهای مختلف تماس میگرفت؛ یعنی اینجور فعّال بودند؛ شب و روز مشغول بودند.»
خب احتمالا دیگر مشخص شده چرا با چنین مقدمهای سراغ کتاب هیلاری کلینتون آمدیم. خانم هیلاری کلینتون از چهرههای سیاسی دست به قلم ایالات متحده محسوب میشود. 71 ساله اهل شیکاگو البته که اسم اصلیاش هیلاری داین رادهام بوده و بعد از ازدواج، مثل همه خانمهای آمریکایی نام خانوادگیاش به نام خانوادگی شوهرش که بیل کلینتون باشد تغییر پیدا کرد. همانطور که شما هم مستحضر هستید، هیلاری نامزد شکست خورده حزب دموکرات در انتخابات اخیر ریاست جمهوری آمریکا هم بود که از ترامپ شکست خورد. البته هیلاری یک شکست دیگر را هم در کارنامه خود دارد. او 9 سال قبل قرار بود نامزد نهایی حزب متبوع خود برای شرکت در انتخابات ریاست جمهوری باشد که این مرتبه از باراک اوباما شکست خورد. حزب ترجیح داده بود با اوباما بخت خودش را در انتخابات امتحان کند که جواب هم داد و پیروز بیرون آمد.
حالا هرچند باراک اوباما رئیسجمهور شده بود اما دست یاری به سمت همحزبی خودش دراز کرد تا وزارت امور خارجه ایالات متحده را به او بسپارد. هیلاری هم که رایزنیهای اولیه را با یک عملیات جیمزباندطور انجام داده بود در نهایت پذیرفت و شد بانوی وزارت خارجه آمریکا. کتاب «انتخابهای سخت» یا به تعبیر خود آمریکاییها «Hard Choices» شامل خاطرات هیلاری کلینتون در این دوره چهار ساله است. او سعی کرده وقایعی که در چهار سال گذشته در حوزه کاری خودش اتفاق افتاده را به صورت روزنوشت و خاطرات بیان کند و در نهایت هم با انتشار این کتاب، بتواند علاوه بر حوزه سیاست در حوزه نشر و نوشتن هم برای خودش اسم و رسمی به پا کند.
ما چهار نفر
البته اینها همه را گفتیم این را هم باید بگوییم که کل «انتخابهای سخت» بهتنهایی به قلم خانم هیلاری نوشته نشده است. سه نفر او را برای نوشتن این کتاب همراهی کردهاند. اتفاقی که در دنیای غرب برای سیاستمداران و چهرهها و سلبریتیها چندان غیرمعمول نیست. بیان سادهتر را اگر خواسته باشید میشود اینکه شما به عنوان یک نویسنده میروید کنار دست یک چهره سیاسی، فرهنگی یا ورزشی و او میگوید و شما مینویسید. البته ظاهرا کلینتون در نوشتن هم تیم نویسندگان کتابش را یاری کرده است و گهگاه دست به قلم شده است.
معامله 14 میلیون دلاری
خب این سوال که کلینتون چقدر از این کتاب گیرش آمده است سوال خوبی است که میتواند به ذهن هر کسی راه پیدا کند اما خب ظاهرا تا الان جواب سرراستی به این سوال داده نشده و جز یک سری حدس و گمانهای رسانهای، مطلب دندانگیری وجود ندارد. از طرف خانم کلینتون یک وکیل پیگیر مسائل مربوط به انعقاد قرارداد با ناشر شده و خود خانم هیلاری خودش را درگیر این کارها نکرده است. این هم از ویژگیهای نویسندههای لاکچری میتواند باشد که بهزعم خودشان چندان آلوده مسائل مالی نمیشوند ولو اینکه مبلغ حدس و گمانهای رسانهای روی عددهایی مانند 14 میلیون دلار و نظایر آن بچرخد.
از غرب تا شرق دور
«Hard Choices» دارای 6 فصل و 25 بخش است. نویسنده خاطرات خود را به صورت موضوعی مطرح کرده است. این موضوعات شامل عملکرد او در آسیا (بویژه چین و برمه)، پاکستان، افغانستان، اروپا، آمریکای لاتین، آفریقا، خاورمیانه (بهار عربی، لیبی، ایران، سوریه و غزه) تغییرات آب و هوایی، انرژی، حقوق بشر و دیپلماسی دیجیتال است. وی بیان کرد: گردش کار و طراحیهای دیپلماتیک در آفریقا، تصمیمسازیها و هماهنگی بین سازمانهای مختلف در این کتاب مورد اشاره قرار گرفته است تا مطالعهکننده را از رفتارها و عملکردهای دیپلماتیک، آگاه سازد. ناگفته پیداست که جذابترین بخش این کتاب برای ما و شمایی که مخاطب ایرانی هستیم، فصل مربوط به ایران است. اگر میخواهید جزئیات اقداماتی که چند بند قبل آیتالله خامنهای به آن اشاره کرده است را بخوانید باید این فصل را ورق بزنید. حجم تلاشهای آمریکاییها نشان میدهد که آنها برای رسیدن به اهداف خود چقدر دقیق و پرتلاش و سختکوش هستند. بهتر است بخشهایی از این تلاشها را از زبان هیلاری کلینتون بخوانیم.
نفتکشهای بیکار و جتهای زنگزده
او در بخشهایی از کتاب با اشاره به تصویب قطعنامه 1929 سازمان ملل علیه ایران مینویسد: «تنها ترکیه و برزیل بهخاطر مانور دیپلماتیک شکستخورده ناراضی بودند... قطعنامه از یک قطعنامه بینقص فاصله زیادی داشت. اجماع با روسیه و چین نیازمند دادن امتیازهایی بود... بهرغم موفقیتمان میدانستم این فقط آغاز راه است. قطعنامه سازمان ملل راه را برای تحریمهای یکجانبه بیشتر و بسیار سختتر باز کرد. ما با رهبران کنگره هماهنگ کرده بودیم و کنگره بزودی قانونی تصویب میکرد که ضربه سختتری به اقتصاد ایران میزد. با شرکای اروپاییمان هم در مورد گامهای جدید گفتوگو کردم.»
کلینتون در صفحات دیگری از این کتاب به جزئیات دیگری از برنامههای اقتصادی که علیه ایران تدارک دیده بودند اشاره میکند و میگوید: «هدف ما این بود که آنقدر فشار مالی به رهبران ایران وارد کنیم تا هیچ راهی نداشته باشند جز اینکه با یک پیشنهاد جدی به میز مذاکره برگردند. ما صنعت نفت، بانکها و برنامههای تسلیحاتی ایران را هدف گرفتیم. همچنین شرکتهای بیمه، خطوط حمل و نقل، معاملهگران انرژی و موسسات مالی را در لیست تحریمها نامنویسی میکردیم تا سهم ایران را از تجارت جهانی قطع کنیم. خود را موظف کرده بودم مصرفکنندگان اصلی نفت ایران را متقاعد کنم تا نفت کمتری از تهران بخرند... اروپاییها در این مسیر شرکای ضروری ما بودند و زمانی که همه 27 عضو اتحادیه اروپا توافق کردند نفت ایران را تحریم کامل کنند یک ضربه بزرگ به درآمدهای دولت ایران وارد شد.»
خانم وزیر خارجه به مرور وقتی نتایج تلاشها و اقدامات خودش را در کاخ سفید میبیند گویا از نتیجه کارش راضی است: «تلاشهای ما در نهایت موجب شد تا تمام مشتریان عمده ایران خرید نفت را کاهش دهند. نتیجه، چشمگیر بود. تورم در ایران بیش از 40 درصد افزایش یافت و ارزش پول این کشور به طرز چشمگیری کاهش پیدا کرد. نفتکشهای ایران بیکار نشسته بودند. نه بازاری برای عرضه داشتند و نه هیچ سرمایهگذار یا شرکت بیمه خارجی حاضر به پشتیبانی از آنها میشد. هواپیماهای این کشور در آشیانههایشان زنگ میزدند و ایران نمیتوانست برای آنها قطعات یدکی بگیرد... من سالها در مورد تحریمهای فلجکننده صحبت کرده بودم و بالاخره این تحریمها در حال تبدیل شدن به واقعیت بود... هر چه بیشتر فشار میآوردیم اقتصاد ایران بیشتر از هم میپاشید و تهران انگیزه بیشتری برای تجدیدنظر داشت.
دو ترجمه از دو ناشر
احتمالا همین عبارات هم به اندازه کافی گویا باشد که چه جنگ اقتصادی شدیدی علیه ایران شروع شده و هنوز هم در جریان است. حالا شاید معنای این عبارت که «ستاد مقابله با شرارتِ دشمن باید در مجموعه اقتصادی تشکیل شده و وزارت خارجه پشتیبانی کند» بهتر و بیشتر درک شود. اینکه این حرفها چقدر برای مسئولان که چهارشنبه شب بعد از افطاری بیت رهبری انداختند توی خط ویژه و خیابان ولیعصر را رو به بالا میرفتند هم همینقدر جدی بوده یا نه باید منتظر زمان بود. راستی تا یادمان نرفته این را هم بگوییم که کتاب خانم کلینتون را در ایران دو ناشر ترجمه کردهاند؛ اولی میلکان که با ترجمه امیر قادری آن را روانه بازار کرده و دیگری هم انتشارات اطلاعات که این کتاب با ترجمه علیاکبر عبدالرشیدی منتشر کرده است.
محمدصادق علیزاده
روزنامهنگار
شما سالهاست در عرصه خوشنویسی و موسیقی مشغول فعالیت هستید. در چه برههای از زندگیتان با زندهیاد ابراهیمی آشنا شدید؟
من 45 سال است که مشغول فعالیت در عرصه خط هستم و در عرصه موسیقی هم بیش از سه دهه کار کردهام، و البته بیشتر هم با نامداران این عرصه فعالیت کردهام و بیش از صد قطعه ارکسترال را با هنرمندان مختلف اجرا کردهام. ضمن اینکه جا دارد یادآوری کنم من در انتشارات سروش کار میکردم و بازنشسته شده ام. هر چند نسبت به خیلی چیزها در صدا و سیما انتقاد دارم اما یادم نمیرود که خودم هم جزو همین خانواده هستم و همیشه بیان کردهام که خودم را جزو خانواده بزرگ صدا و سیما میدانم.
و اما ماجرای آشنایی من و نادر ابراهیمی... آشنایی ما برمی گردد به سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی. سریال «سفرهای دور و دراز هامی و کامی در وطن» نوشته نادر ابراهیمی است و مجموعه داستانی با همین نام دارد. به خاطر دارم نوشتن تیتراژ این سریال را به عنوان خوشنویس به من پیشنهاد کردند و این اتفاق باعث آشنایی ما شد. در واقع مریم زندی عکاس معروف و شناختهشده پرتره ما دو نفر را به هم معرفی کرد و این آشنایی اولیه ایجاد شد. بعد از سالها هم نادر از من خواست استاد خوشنویسیاش باشم و میتوانم بگویم اولین اتفاق دوستی ما با همین کلاس خوشنویسی آغاز شد. من کلاس خوشنویسی داشتم و او میخواست این هنر را یاد بگیرد، به همین دلیل هم این افتخار را داشتم که در یک دوره زمانی به این بهانه کنار هم باشیم.
چرا سراغ خوشنویسی آمده بود؟ و اینکه میدانید چرا شما را انتخاب کرده بود؟
نادر به مضامینی که من انتخاب میکردم و مینوشتم علاقه زیادی داشت. البته من در این زمینه با وسواس بسیار پیش میروم و همیشه فکر میکنم اگر خوشنویس مضامین غنی را برای کارش انتخاب نکند، کارش چندان ارزشمند نیست. کار خوشنویس زمانی ارزشمند است که رعایت نکات خوشنویسی در کنار معانی درخشان ادبیات با هم اتفاقی را بیافریند، یعنی او بتواند سوژههای خاص و خوب پیدا کند و به هنرش گره بزند. با این تعریف میتوانید متوجه شوید که نادر هم با توجه به اشرافی که در عرصه ادبیات دارد، زیبا نوشتن مفاهیم مهم را قطعا دوست خواهد داشت و توجهش به سمت خوشنویسی جلب میشود. خلاصه مهم این بود که او هم به خوشنویسی عشق میورزید، خوشنویسی در ایران یکی از سلوکیترین و دشوارترین هنرهاست. به ویژه در نستعلیقنویسی میتوان این سلوک را تجربه کرد.
کلاس هایتان اصولا کجا برگزار میشد؟
یا نادر به کلاسهای من میآمد، یا من به خانهاش میرفتم و در عالم رفاقت هر بار به یک صورت کلاسمان را برگزار میکردیم. حتما اینطور نبود که همیشه من بروم یا او بیاید. بعد از مدتی پنجشنبهها با هم به درکه میرفتیم. در واقع نادر مرا با خودش همراه کرد و در فواصل راه نکتههای جالبی برایم تعریف میکرد. من اولین بار تبدیل شدن شب به روز را با او در کوه تماشا کردم و بسیار ظریف و شاعرانه برایم حرف زد. در همین درکه رفتنها از خوشنویسی و زیباییشناسی حرف میزدیم و با هم بحث میکردیم. من بهعنوان کسی که سالها کار کرده بودم، حرف میزدم و او هم به عنوان هنرمند یک عرصه دیگر، نظراتش را بیان میکرد و خلاصه جدلهای صمیمانه بسیاری داشتیم. اصلا همین جدلها دوستیمان را صمیمانهتر و عمیقتر کرد.
از این جدلها در جایی حرفی زده شده است؟
بله در کتاب «ابوالمشاغل» نادر ابراهیمی اشاراتی به این کوه رفتنها و جدلهایش داشته است.
بعد از دوستی با ایشان وارد عرصه موسیقی شدید یا قبلتر کارتان را شروع کرده بودید؟
جالب است بدانید که وقتی خواستم وارد عرصه موسیقی شوم، نادر خیلی نگران بود و همیشه میگفت مراقب باش کار موسیقی موجب نشود، خوشنویسی در زندگیات کمرنگ شود یا از خط دور شوی. البته خودم میدانستم که این اتفاق نمیافتد. راه پرمشقتی را در عرصه نستعلیق پشت سر گذاشته بودم و همیشه مراقب بودم این بخش از زندگی هنریام در سایه قرار نگیرد. البته به نادر هم قول دادم اینطور نشود و نشد. همیشه به او میگفتم موسیقی و خوشنویسی دو خویشاوند نزدیک هستند. من هم خواننده هستم و هم خوشنویس و این دو کنار هم پیش میروند. نمونههای زیادی در این عرصه داشته ایم، از جمله آقای شجریان که چنین تجربهای را دارند. خلاصه وقتی نمایشگاههای خوشنویسی ام برگزار میشد، میآمد و میدید هنوز در هر دو زمینه فعال هستم. نمایشگاه «نای و نی» را که در شهرک غرب برگزار کردم، نادر آمد و بیمار هم بود. روی ویلچر نشسته بود و فرزانه خانم همسرش هم همراهش بود. در کتابی که از «نای و نی» منتشر کردم هم دستنوشته نادر با خط خودش را درباره نمایشگاه منتشر کردم.
از شما تابلویی هم خریدند؟
بله. یادم هست در آغاز آشنایی تابلویی از من خرید که شعری از نیما یوشیج را در آن نوشته بودم.
کدام شعر؟
این عبارت معروف از یک شعر نیما که میگوید: «غم این خفته چند خواب در چشم ترم میشکند» این تابلو هنوز روی دیوار خانهشان است.
کدام کتاب ایشان را بیشتر دوست دارید؟
«یک عاشقانه آرام» را خیلی دوست دارم و همینطور «چهل نامه عاشقانه به همسرم» را. البته نادر هر چه نوشته خوب است و کتابهای متعددی دارد که همه محبوب مردم هستند. در پایان دوست دارم این را هم بگویم که نادر ابراهیمی بسیار خوش مشرب بود. با همه وجودش عاشق ایران و موسیقی کشورش بود، خستگیناپذیر بود و جالب است بدانید تمام ایران را مثل کف دستش بلد بود.
زینب مرتضاییفرد
روزنامهنگار
زندگی قصهگو خودش قصهای است بلند بالا و خواندنی که البته در خاطرات و مصاحبههایش به آنها اشاره کرده است اما شاید روزی روزگاری، کسی باشد که قصه قصهگوی پیر را روایت کند؛ قصه روزگار سخت و ملتهب دوران کودکیاش را، نبرد بیامان با نداری در روزگار جوانی و روزهای سالمندی و تنهاییاش را.
مهدی آذریزدی 87 سال بین آخرین روزهای سال 1300 تا 18 تیر ماه 1388 فرصت داشت که زندگی کند و این سالها اگر چه بر او سخت گذشت ولی برای ادبیات ایران سرمایهای ارزشمند محسوب میشود. آذر یزدی مجموعه «قصههای خوب برای بچههای خوب» را نوشت و جایزه یونسکو را به دست آورد و جایزه سلطنتی کتاب سال را که به دلیل شرایط سخت مالی حتی نتوانست در مراسم اهدای این جایزه شرکت کند. مهمتر از همه اینکه آذریزدی با کتابها و اشعارش، ادبیات بومی کودک و نوجوان را در ایران پایهریزی کرده بود و بعدها بسیاری متاثر از او دست به قلم شدند و برای کودکان و نوجوانان این سرزمین قصههای خواندنی نوشتند و شعرهای جذاب سرودند.
از قصهگو بیشتر از 30 اثر به یادگار مانده که برخی به نظم و برخی به نثر هستند. دوره هشت جلدی «قصههای خوب برای بچههای خوب»، دوره ده جلدی «قصههای تازه از کتابهای کهن»، «گربه ناقلا»، «شعر قند و عسل»، «مثنوی بچه خوب»، «قصههای ساده برای نوآموزان»، «تصحیح مثنوی مولوی»، «گربه تنبل»، «خودآموز مقدماتی شطرنج»، «خودآموز عکاسی برای همه»، «قصههای پیامبران»، «یاد عاشورا»، «تذکره شعرای معاصر ایران»، «لبخند»، «چهل کلمه قصار حضرت امیر (ع)»، «دستور طباخی و تدبیر منزل» و «خاله گوهر» از آن جمله هستند و البته کتابهای دیگری که در زمان حیاتش فرصت انتشار پیدا نکردند.
جوانیاش را لابهلای دستگاههای جورابباقی میگذراند. ممکن بود استعدادش برای همیشه لای رشتههای نخ جوراببافی در هم بپیچد اما گویا اهل کتاب بود یا شاید هم فقط جوانکی سر به زیر و قابل اعتماد؛ هر چه بود صاحب کارگاره پس از آنکه تصمیم به تأسیس دومین کتابفروشی شهر یزد گرفت، او را از میان شاگردان کارگاه به کتابفروشی منتقل کرد. کار در کتابفروشی فرصتی شد برای آشنایی آذریزدی با اهالی شعر و ادب. این شد که بعد از مدتی به تهران نقل مکان کرد و به سفارش یک همشهری مهربان به نام حسین مکی در چاپخانه حاج محمدعلی علمی واقع در خیابان ناصرخسرو مشغول بهکار شد. روزهای جوانی آماده میشدند که جایشان را به روزگار میانسالی بدهند اما قصهگو هنوز تنها بود؛ نه همسری داشت و نه فرزندی. سال 1335 بود و او هم 35 ساله. روزها از پی هم میآمدند و میرفتند و قصهگو در خلوت پر هیاهوی خودش بود که چشمش به کتاب انوار سهیلی افتاد؛ کتاب را در چاپخانه حاج علمی دید و فکری به سرش زد. تصمیم گرفت، قصههای کهن را برای کودکان ساده بنویسد و این چنین شد که «قصههای خوب برای بچههای خوب» نوشته شد.
پدر همه بچهها بعلاوه یکی
قصهگو زیر گنبدکبود تنها نشسته بود و اگرچه برای همه بچهها قصه میگفت اما هرگز پدر فرزندی نشد که با قصههایش او را شبها بخواباند. مهدی آذریزدی تا پایان عمرش مجرد ماند ولی به ناچار پسرکی به نام محمد صبوری را به فرزندخواندگی پذیرفته بود!
در مراسم بزرگداشتی که موسسه سپاس بعد از فوت قصهگو برایش ترتیب دادهبود، محمد صبوری تعریف کرده بود که در پایان سالهای کودکی برای پیدا کردن کار به یک شرکت عکاسی رفته بود؛ صبوری میخواست آنجا شاگردی کند اما آذریزدی نمیتوانست یک کودک را به کار بگیرد. دست رد به سینه پسرک زده بود و دلش را شکسته بود اما همکارش نشست و یک دل سیر با پسرک حرف زد. از زندگی محمد پرسیده بود و از یتیمی و نداریاش. تمام قصه را بیکم و کاست به آذریزدی منتقل کرده و گفته بود: بچه مودبی است. تو فرض کن فرزندی داشتی که مادرش مرده است، پس این بچه را به فرزندی قبول کن. آذریزدی که آرزو داشت فرزندی داشته باشد، محمد را به خانه برد.
کودکی یتیم و بیسرپرست به کسی پناه برده بود که روزگار چندان بهتری نداشت؛ فرقش این بود که نداری و فقر را با هم تحمل میکردند. چه کسی میتواند باور کند که آذریزدی یک سال برای خریدن لباسهای عید فرزندخواندهاش، کتابهایش را فروخت؟!
در دنیای آرام و ساکت آذریزدی و فرزندخواندهاش، فقر حسابی جولان داده بود. صبوری در مراسم بزرگداشت پدرخواندهاش، تعریف کرده بود: تا زمانی که من ازدواج کنم با آذریزدی در یک خانه 36 متری در نازیآباد زندگی میکردیم. زمانی که ایشان برنده جایزه کتاب سلطنتی شد، گفتند باید با تشریفات به دربار بروید و جایزه را از دست شاه بگیرید، اما ما به دلیل اینکه فقیر بودیم و نمیتوانستیم لباس مناسبی برای خود تهیه کنیم، برای دریافت جایزه نرفتیم.
بعد از ازدواج فرزند خوانده، قصهگو تنها زندگی میکرد و بعدها مسائلی پیش آمد که او را ناگزیر کرد به شهر یزد برگردد. مصطفی رحماندوست میگوید که چند سال بعد از مرگ قصهگو، فرزندخوانده هم دار فانی را وداع گفت و حالا بازیابی قصههای خانه آرام و روزگار ناآرام آذریزدی از همیشه دشوارتر است.
قصهگوی همیشه تنها
آرام بود و درونگرا؛ این را میشود از خاطراتش در کتاب حکایت پیر قصهگو که به کوشش پیام شمس الدینی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر شده براحتی فهمید. آذریزدی در فرازهای مختلفی از این گفتوگو، از زودرنجی، مردمگریزی یا حتی روحیه ناسازگار خود با زندگی اجتماعی و روزمره مردم سخن گفته است. او در جایی از این گفتوگوی بلند میگوید: نمیدانم چرا هرجا منزل کردم، همسایههایش بد از آب درآمدند!
شاید تنهایی قصهگو عجیب نباشد و اینکه عشق بیپایانش به بچهها نتوانست او را به پدر شدن مشتاق کند. مصطفی رحماندوست که چند جلد از «قصههای خوب برای بچههای خوب» را زیر نظر آذریزدی بازنویسی کرده و به همین بهانه فرصت همراهی و معاشرت با قصهگو را بیشتر از قبل داشته، درباره مجرد ماندنش تا پایان عمر میگوید: همیشه به شوخی میگفت من از زنها میترسم اما این یک شوخی بود. شاید برای کسی که همه عمر را با سختی و تنگدستی گذرانده بود، زندگی و صاحب فرزند شدن، آرزویی دور و غیرمنطقی بود.
قصهگو همه عمرش را به نوشتن گذرانده بود؛ گاهی غلطگیری و ویرایش میکرد و گاهی هم فهرست اعلامنویسی. در تمام این سالها نه وارد کار دولتی شد و نه از جوایز، تقدیرها با صلهها و اعانهها سهمی برای خودش خواست تا زمانی که در بیمارستان آتیه تهران برای همیشه از جهان فانی رخ بر بست.
رحماندوست تعریف میکند که روزی با هم در خیابان آذریزدی در شهر یزد قدم میزدند. رو به قصهگو کرده و گفته بود: میدانی اینجا را به نام تو زدهاند. قصهگو بیدرنگ اما آهسته جواب داده بود: چه فایده که نه همسری دارم و نه فرزندی که به آنها فخر بفروشم!
همان بود که دنبالش بودم
رهبر معظم انقلاب 15 دی سال 1386 با اشاره به اینکه رسیدگی به فرزندانش را مدیون این مرد و کتابهای او بوده است، درباره مهدی آذریزدی فرمودهاند: بچههای ما داشتند به دوران مُراهقی - یعنی نزدیکی به بلوغ - میرسیدند، دوره هم دوره طاغوت بود و همه عوامل در جهت گمراهسازی ذهن و دل جوان حرکت میکرد. من دلم میخواست چیزی باشد که جوانهای ما با او هدایت شوند و جاذبه هم داشته باشد. خب، کتاب خوب که خیلی بود. بنده فهرست پیشنهادی کتاب مینوشتم و بین جوانهای دانشجو و دانشآموزهای سطوح بالای دبیرستانها پخش میشد، اما برای بچههای کوچک، دستمان خالی بود، تا اینکه کتاب ایشان را پیدا کردم. نگاه کردم دیدم این از جهات متعددی، از دو سه جهت، همان چیزی است که من دنبالش میگردم.
آذر مهاجر
ادبیات و هنر
هفته نامه همشهری جوان - حورا نژاد صداقت: اورهان پاموک تا قبل از جایزه نوبلش کلی جایزه های خارجی مختلف برد و تعدادی خواننده پیدا کرد و فضا مهیا شد تا یک عده از ناشران به سادگی کتاب هایش را چندباره ترجمه و بالاخره مخاطبی برای خودشان دست و پا کنند. اینجا مروری داریم بر بعضی از عناوین کتاب هایش که در نشرهای مختلف چاپ شده است. هر چند بعضی ها معتقدند الزاما تمام کارهای پاموک هم در ایران قابل ترجمه نیست.
آقای جودت و پسران
مترجم: عین له غریب
انشارات: چشمه
این از اولین رمان های اورهان پاموک است که آن را در 1982 نوشته و دو جایزه ملی را نصیبش کرد. این رمان طولانی درباره سه نسل از یک خانواده تاجر است که به نوعی وضعیت استانبول را در این سه برهه تاریخی نشان می دهد.
خانه خاموش
مترجمان: ایرج نوبخت، مرضیه خسروی، سارا مصطفی پور، مریم طباطبایی ها، محمد فهیمی
انتشارات: دنیای نو، نگاه، مرکز، پوینده، چشمه
دومین رمان اوست که در سی و یک سالگی یعنی سال 1983 آن را نوشت و یک جایزه هم به خاطرش گرفت.
قلعه سپید (دژ سفید)
مترجمان: ارسلان فصیحی، نرگس خامه ای، فرهاد سخا، آرمان جهانگیری
انتشارات: ققنوس، یوبان، مرغ آمین (ماهی)، انگیزه مهر
پاموک این رمان را در سال 1985 نوشت و همین اثرش بود که به بسیاری از زبان ها ترجمه شد و پاموک را به نویسنده ای جهانی تبدیل کرد.
کتاب سیاه
مترجم: عین له غریب
انتشارات: چشمه
او به خاطر این رمان مهم ترین جایزه ادبی فرانسه را دریافت کرد. بعدها بر اساس همین رمان فیلمی با نام «چهره پنهان» ساخته شد که عنوان بهترین اثر اقتباسی جشنواره فیلم آنتالیای ترکیه را هم گرفت.
زندگی نو
مترجم: ارسلان فصیحی
انتشارات: ققنوس
او این رمانش را در سال 1994 نوشت. «زندگی نو» با الهام از زندگی واقعی یکی از نزدیکان پاموک است که با این جمله شروع می شود: «روزی کتابی خواندم و کل زندگی ام عوض شد.»
نام من سرخ
مترجمان: عین له غریب، تهمینه رازدشت
انتشارات: چشمه، مروارید
فهرست جایزه هایی که پاموک به خاطر این رمانش گرفت بسیار زیاد است؛ هم جوایز ملی و هم بین المللی. او رمانش را سال 1998 نوشت. «نام من سرخ» شما را به قرن 16 استانبول می برد.
برف
مترجمان: سیمین موحد، شهرام دشتی، مصطفی علیزاده
انتشارات: ورجاوند، البرز، پوینده
این اولین و آخرین رمان سیاسی پاموک است که آن را در سال 2002 نوشت و دو سال بعدش این رمان به عنوان یکی از کتاب های برتر جهان در نیویورک تایمز معرفی شد.
استانبول
مترجم: شهلا طهماسبی
انتشارات: نیلوفر
این کتاب اتوبیوگرافی پاموک است که در آن هم عکس های خانوادگی اش را نشان داده و هم خاطرات و هم عقاید شخصی اش را. بعضی ها معتقدند این کتاب یکی از بهترین آثار خودنوشت نویسندگان است.
موزه معصومیت
مترجمان: گلنار غبرایی، تهمینه رازدشت، مریم طباطبایی ها
انتشارات: فروق، عنوان، پوینده
این رمان در سال 2008 منتشر شده و موزه اش در استانبول هم دیدنی است. گرچه بعضی معتقدند که این رمان یک جورهایی قابلیت ترجمه دقیق در ایران ندارد به خاطر سانسورها!
زنی با موهای قرمز
مترجمان: مژده الفت، جواد شاهدی، نازیلا مکاری، عین له غریب، رویا پورمناف
انتشارات: نون، نظاره، اختر، چشمه
این کتاب ماجرای پسری را روایت می کند که زمانی به خاطر کار سیاسی زندانی بوده و حالا دنبال کسب درآمد است.
روزنامه قانون - محمد علی علی زاده: رمان «کوری» اثر فوقالعادهای از ژوزه ساراماگو است که درباره کوری ناگهانی اهالی شهری نامشخص( آن هم بهطور همزمان)و اتفاقات پس از آن نوشته شده است. در این حادثه که تمام اهالی شهر را درگیر میکند، فقط همسر یک چشمپزشک کور نشده است؛ اما به دلایلی مجبور است در مرکز قرنطینهای که دولت برای نابینایان در نظر گرفته است، بیناییاش را انکار کند تا برایش مشکل و زحمتی در مواجهه با دیگران در مرکز قرنطینه پیش نیاید اما تا پایان داستان تا حد ممکن به باقی افراد کمک میکند و در پایان که همه به صورتی اتفاقی شروع به بازیابی بینایی خود میکنند، نوبت اوست که بیناییاش را از دست بدهد و داستان در همینجا به اتمام میرسد.
داستان با کورشدن ناگهانی یک راننده در پشت چراغ قرمز خیابان آغاز میشود و شخصی که او را برای کمک به منزل میرساند، ماشینش را میدزدد. به طرز عجیبی دزد ماشین بعد از مدتی کور میشود و شخصی که اول کور شده است، با مراجعه به چشمپزشک باعث کوری پزشک میشود و الی آخر. این ارتباطها در نهایت منجر به کوری تمام افراد شهر میشود اما از میان آنها فقط همسر چشمپزشک داستان بیناییاش را از دست نمیدهد ولی به دلیل همراهی با همسرش مجبور است در مقابل ماموران دولتی که آنها را برای قرنطینه به مکانی ناشناس میبرند، تظاهر به کوری کند. به مرور تمام افراد شهر به مرکز قرنطینه آورده میشوند و هرکدام داستان کوری خود را شرح میدهند که مشخص میشود آنان زنجیرهوار به هم مرتبط و متصل بودهاند.
از سوی دولت تدابیر امنیتی و محافظتی سختی برای کوران در نظر گرفته میشود و مردم را به دو دسته کور و مستعد کوری تقسیم میکنند که در ابتدا از هم جداگانه در قرنطینه نگهداری میشوند اما به مرور با افزایش تعداد کوران، مجبور میشوند هر دو گروه را در کنار هم قرار دهند چون میدانند که این سرنوشت محتوم همه آنان است. سربازان چنان ترسی از کوران دارند که بههیچوجه حاضر نیستند حتی غذای آنان را به دستشان برسانند و به شکل غیرمحترمانهای با آنها به صورت حیواناتی در قفس برخورد میکنند. کوران نیز به مرور درمییابند که کسی در بیرون به فکر آنان نیست و باید خودشان فکری به حال خودشان بکنند. دزد تاکسی اولین فرد نابینا، به علت تعرض به دختری جوان در قرنطینه، به وسیله او زخمی میشود. وقتی چشمپزشک از ماموران قرنطینه درخواست کمک و دارو برای او میکند، با پاسخ منفی آنان روبهرومی شود تا اینکه دزد تاکسی از شدت درد و خونریزی فکر فرار به سرش میزند و در مسیر خروج از مرکز قرنطینه با شلیک گلوله یکی از ماموران کشته میشود. در ادامه وضعیت روزبهروز بدتر و بدتر میشود. کوران از لحاظ بهداشت و مواد غذایی با مشکلات زیادی مواجه میشوند. مجبورند به دلیل نبود مکان نظافت، حتی در مسیر رفتوآمد قضای حاجت کنند یا به دلیل کمبود غذا و خلف وعده دولت، عدهای از کوران که قویتر و قلدرتر هستند، غذای دیگران را میدزدند و میخورند.
در این گیرودار پای عدهای خلافکار کور هم به قرنطینه باز میشود که به دلیل آلودگی و کمبود جا در زندان، دولت دستور میدهد تا آنها را نیز در همان مرکز قرنطینه( البته در بخشی دیگر) نگهداری کنند. ذات جامعهگریزی و قدرتطلبی خلافکاران و بیتوجهی ماموران باعث میشود تا آنها سهمیه اندک غذای روزانه را نیز پیش از بقیه کوران تصاحب کنند و برای تحویل غذا به سایر کوران از آنها طلا و جواهراتشان را طلب کنند.
در ابتدا زندانیان بخشهای اصلی قرنطینه مجبور میشوند برای بهدستآوردن غذا تمام طلا و جواهرات و اشیای قیمتی خود را به خلافکاران بدهند و به این خواسته ناحق تن میدهند اما به مرور توقعات آنان به حدی زیاد میشود که میگویند از این به بعد در مقابل سوءاستفاده جنسی از زنان بخشهای مختلف به ساکنانش غذا تحویل میدهیم. عدهای از زنان که نمیخواستند عفتشان به خاطر غذایی اندک (که حقشان است) لکهدار شود، ابتدا از این کار بهشدت امتناع کردند اما به مرور فهمیدند که راهی جز تسلیم در مقابل این خواسته نابجای خلافکاران ندارند.
همسر چشمپزشک که در تمام این مدت شاهد این فجایع و وضعیت اسفبار همجنسان خود بود، یک قیچی برمیدارد و با آن در تاریکی گلوی رییس خلافکاران را میدرد و آنان را تهدید میکند که اگر بار دیگر هوس سوءاستفاده از زنان به سرشان بزند، تکتکشان کشته خواهند شد. حسابدار کوری که در میان خلافکاران بود، مدتی از ترس به گروه کوران قدیمی میپیوندد اما پس از مدتی به محل نگهداری خلافکاران بازمیگردد و به اصطلاح ریاست آنان را برعهده میگیرد تا اینکه در شبی، یکی از زنان که رییس خلافکاران به او تجاوز کرده بود، به سوی محل نگهداری آنان رفته و با آتشزدن محل قرنطینهشان، همه خلافکارها را در میان شعلههای آتش میسوزاند و از بین میبرد. شدت آتش به حدی بود که به بخشهای دیگر هم سرایت کرد و کوران بخش اول با راهنمایی همسر چشمپزشک که بینایی داشت، موفق شدند از آنجا با هر زحمتی که شده، فرار کنند.
داستان اینطور ادامه پیدا میکند که آنها پس از خروج از قرنطینه متوجه میشوند که تمام مردم شهر بینایی خود را از دست دادهاند و این امر باعث دلسردی و یأس آنان میشود. آنان در همان حالت هم سعی دارند تا خانه و خانواده خود را پیدا کنند و از وضعیت بستگان خود آگاه شوند که این امر چندان خوشایند نیست و متوجه میشوند که همه یا از خانههایشان رفتهاند و کسان دیگری در خانههایشان ساکنند یا اینکه خانوادهشان به دلایل نامعلومی در خانههایشان حضور ندارند و در جایی دور از خانه سرگردان شدهاند.
در انتهای رمان، اولین مردی که پشت چراغ قرمز بینایی خود را از دست داده بود، به طور ناگهانی بیناییاش را به دست میآورد و پس از او به ترتیب سایر اعضای گروه که با هم همراه بودند، بینایی خویش را باز مییابند اما همانگونه که پیش از این گفتیم، حالا نوبت همسر چشمپزشک است که بینایی خود را از دست بدهد و رمان در همینجا به اتمام میرسد.
در دنیای سینما شاید تقلیدهای زیادی از وضعیتهای مشابه این رمان شده باشد اما دو مورد برجستگی خاصی دارند.